معنی زنگی و مستی

حل جدول

زنگی و مستی

اثری از نوشین توفیقی

لغت نامه دهخدا

مستی

مستی. [م َ](حامص) حالت مست. مست بودن. صفت مست. حالتی که از خوردن شراب و دیگر مسکرات پدید آید. مقابل هشیاری. غلبه ٔ سرور بر عقل به مباشرت بعضی اسباب موجبه ٔ سکر که مانع آید از عمل به عقل بی آنکه عقل زایل شده باشد. حالت غیر عادی از طرب و جز آن که آشامندگان شراب و مانند آن را دست دهد. پارینه، گذاره، شرمسار، دنباله دار از صفات اوست. و با لفظ دادن و کردن و انداختن مستعمل است.(از آنندراج). بلادت. ثأو. ثمل. سکر. سکرت. غول. نشوه:
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید.
فردوسی.
از او کوی و برزن بجوش آمده ست
ز مستی چنین در خروش آمده ست.
فردوسی.
چنان شد ز مستی که هر مهتری
نهادند از گل به سر افسری.
فردوسی.
بستی قصب اندر سر ای دوست به مستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران.
فرخی.
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزان مستی کنون هشیار گشتم.
(ویس و رامین).
پرهیز کن از لقمه ٔ سیری و قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در طعام و شراب بود، که سیری در لقمه ٔ بازپسین بود و مستی در قدح بازپسین.(قابوسنامه).
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری.
خیام.
نکند دانا مستی نخورد عاقل می
در ره مستی هرگز ننهد دانا پی.
سنائی.
مستی و بیخودی ز شرب شراب
آنکه تازیست بد بود در خواب.
سنائی.
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.
خاقانی.
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.
خاقانی.
گر به مستی رسی و می نرسد
برسد دست بر می بازار.
خاقانی.
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است.
نظامی.
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کآن خیالی بود و مستی.
نظامی.
مستی حماقت را افاقت نیست.
(مرزبان نامه).
مستی غرور سخت زشت است
غم نیست که مست باده باشیم.
عطار.
مستی و مقامری مرا بهتر از آنک
برروی و ریا کنی صلاح ای ساقی.
عطار.
در مستی اگر ز من گناهی آید
شاید که دلت سوی جفا نگراید
چشمت به خمار عالمی بر هم زد
گر من گنهی کنم به مستی شاید.
شمس طبسی.
زانکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزدره در کمین
شد عزازیلی از این مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس.
مولوی(مثنوی).
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هر آینه پس هر مستیی خمار آید.
سعدی.
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی(گلستان).
پی هر مستیی باشد خماری
دراین اندیشه دل خون گشت باری.
شبستری.
ز مستی همه می پرستی بود
چه حاجت بود می چو مستی بود.
امیرخسرو.
چو شیران بر شکاراندازمستی
چو خوک و سگ مکن شهوت پرستی.
امیرخسرو(از آنندراج).
ور به مستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست وگر هست مگیر.
ابن یمین.
از سر کسر شدن فتح زیادت چه عجب
مستی غمزه ٔ خوبان ز خمار افزاید.
سلمان ساوجی.
به مستی توان دُرّ اسرارسفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت.
حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر بازگفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- مستی کردن، از خود بیخود شدن و حالت سکر گرفتن بر اثر نوشیدن شراب یا مسکر دیگر:
باده خور و مستی کن، مستی چه کنی از غم
دانی که به از مستی، صد راه، یکی مستی.
لبیبی.
بدان کز می کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی.
(ویس و رامین).
ترا بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم.
ناصرخسرو.
مکن مستی میان بزم اوباش
که مستی می کند اسرارها فاش.
عطار(بلبل نامه).
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
سعدی(بوستان).
آنکه در پیری می عشرت به ساغر می کند
در کنار بام مستی چون کبوتر می کند.
محمدقلی سلیم(از آنندراج).
- || ایجاد حالت سکر و بیخودی کردن. به مستی وا داشتن. به بیخودی و سکر کشاندن:
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری ای نیک حبیب.
منوچهری.
نان اگر پر خوری کند مستی
کم خور ای خواجه کز بلا رستی.
اوحدی.
هر چه مستی کند حرام است آن
گرشرابست و گر طعام است آن.
اوحدی.
- مستی نمودن، مستی نشان دادن. تظاهر به مستی کردن:
چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ.
مولوی(مثنوی).
تساکر؛ مستی نمودن از خود بی مستی.(از دهار)(منتهی الارب).
- مستی و راستی، حالت سکر و افشاء حقایق. در هنگامی که کسی در حال مستی مطلبی را که در دل دارد فاش میکند یا حرفهایی که در حال هشیاری گفتن آنها را صلاح نمی داند بر زبان می راند. در ضمن می گوید: مستی و راستی. یعنی مستی است و راستی. آدم مست حقیقت را می گوید و ملاحظات حال هشیاری را ندارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- امثال:
تو بده مستیش پای خودم، مردی از اوباش پشیزی به خمّار برده شراب خواست. خمّار از ناچیزی آن در شگفتی مانده گفت این مایه شراب، چه مستی آرد! گفت: «تو بده مستیش پای خودم ».(امثال و حکم دهخدا).
|| حالتی است که مرغان را در وقت هیجان شهوت می باشد. و این نیز مأخوذ از معنای اول است.(آنندراج). حالت حاصل از طغیان شهوت و هیجان گشنی در حیوانات نر یا ماده چنانکه در شتر و گربه و غیره. به گشن آمدگی ماده و گشنی نر. به شهوت آمدگی. گشن خواهی. جفت جوئی جانوران. به فحل آمدگی. اغتلام. حناء. هیاج. هیجان. || آرزومندی و عاشقی.(آنندراج). || فیریدگی و بطر از بسیاری مال ونعمت: بطر آسایش و مستی نعمت بدو [شتربه] راه یافت.(کلیله و دمنه).
مستی جاه و مال و زرّو جمال
هم حرام است نیست هیچ حلال.
اوحدی.
|| در اصطلاح متصوفه، حیرت و وله است که در مشاهده ٔ جمال دوست، سالک صاحب شهود را دست دهد.(از کشاف اصطلاحات الفنون).

مستی. [م ُ](حامص)(مرکب از مست به معنی گله و شکایت + ی حاصل مصدر) گله کردن.(لغت فرس اسدی). ناله. شکوه. شکایت:
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که ننگرد او زاری.
رودکی.
به فرمان شاه آنکه سستی کند
همی از تن خویش مستی کند.
فردوسی.
بقا باد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ مستی و ستغفار.
فرخی.
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر.
عنصری.
باده خور و مُستی کن مُستی چه کنی از غم
دانی که به از مُستی، صد راه، یکی مستی.
لبیبی.


زنگی

زنگی. [زَ] (ص نسبی) منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج، زنگیان. (ناظم الاطباء). باشنده ٔ زنگ. (آنندراج). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بیاورد کهرم به ایران سپاه
زمین گشت چون روی زنگی سیاه.
فردوسی.
تو گفتی زمین روی زنگی شده ست
ستاره دل مرد جنگی شده ست.
فردوسی.
ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه ٔ زرین برآید خیزران.
فرخی.
راست بر چرخ تیره کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بکردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن.
منوچهری.
زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ.
اسدی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت.
ناصرخسرو.
روزی بسان پیرزن زنگی
آردت روی پیش چو هرکاره.
ناصرخسرو.
چون بدر خانه ٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
یافت آیینه زنگیی در راه
اندرو کرد روی خویش نگاه.
سنائی.
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آیینه.
سنائی.
تیره چون روی زنگیان از زنگ
ساحتش همچو چشم ترکان تنگ.
سنائی.
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند.
فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه).
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.
خاقانی.
هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف
مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا.
خاقانی.
چون موی زنگیم سیه و کوته است روز
از ترکتاز هندوی آشوب گسترش.
خاقانی.
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته.
نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه ٔ روم داد و بزمه ٔ زنگ.
نظامی.
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست.
نظامی.
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید.
سعدی (بوستان).
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن اززنگی سیاهی.
سعدی (گلستان).
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر مهی تمام بود.
امیرخسرو.
- زنگی بچه، فرزند زنگی. کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانه ٔ سیب را به آن تشبیه کرده است:
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.
منوچهری.
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
- زنگی دایه، دایه ٔ سیاه:
ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته.
خاقانی.
- زنگی دل، سیاه دل:
ز غوغای زنگی دلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم.
خاقانی.
- زنگی دوالک باز، سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده:
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینه ٔ گنجوی ص 268 شود.
- زنگی زاده، کودک زنگی. سیاه:
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی زلفین، سیاه زلفین. زلفین سیاه:
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زلفین شود.
- زنگی سار، زنگی صفت. چون زنگی. زنگی مانند به رنگ و خوی:
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردمخوار.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی سرشت، که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد:
چگویی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فریب، فریبنده ٔ زنگی. در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی. مورد علاقه ٔ زنگی:
زدم زخمه ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فش، زنگی وش. مانند زنگی:
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کش، کشنده ٔ زنگی.
- || از بین برنده ٔ تاریکی وسیاهی:
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه ٔ صبح زنگی کشم.
نظامی.
رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کشی، قتل عام سیاهان. عمل زنگی کش:
برآراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه راداد پیچ.
نظامی.
در آن تاختن لشکر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی مست، سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- || شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم،کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
|| دارای زنگ. دارای جرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): دایره ٔ زنگی.مار زنگی.

زنگی. [زَ] (اِخ) اتابک عمادالدین زنگی پسر آق سنقر. رجوع به اتابکان الجزیره و شام و عمادالدین و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 321 و 551 شود.

زنگی. [زَ] (اِخ) (امرای...) رجوع به اتابکان الجزیره و شام شود.

زنگی. [زَ] (اِخ) ابن سنقر. رجوع به اتابکان فارس شود.

زنگی.[زَ] (اِخ) ابن مودود. رجوع به اتابکان سنجار و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 560 و تاریخ مغول اقبال شود.

زنگی. [زَ] (اِخ) تیره ای از طایفه ٔ اورگ ازهفت لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).

فرهنگ فارسی هوشیار

مستی

حالتی که از نوشیدن مسکر در شخص ایجاد شود مست بودن سکر: ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی و انگه برو که رستی از نیستی و هستی. (حافظ) گله کردن شکایت کردن: باده خور و مستی کن مستی چه کنی ازغم ک دانی که به از مستی صد راه یکی مستی. (لبیبی) توضیح مست بمعنی شکایت و گله است و مستی تنها لغتی است که در آن ی حاصل مصدر باسم معنی ملحق شده. مرحوم اقبال نوشته: دراین شعر معروف رودکی که گوید: مستی مکن که نشنود از مستی زاری مکن که نشنود او زاری. نیز مستی را باید بضم میم خواند یعنی گله. آقای فروزانفر و گروهی از فضلا نیز همین تلفظ را پذیرفته اند ولی آقای مینوی مستی بفتح میم را ترجیح دهند.


زنگی

(صفت) منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن.

فرهنگ عمید

مستی

مست بودن،
[قدیمی، مجاز] خمارآلودگی: مستی چشم،

گِله، شکایت،
(اسم) اندوه،
* مُستی کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] گله و شکایت کردن: مُستی مکن که ننگرد او مُستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی: ۵۱۱)، باده خور و مَستی کن مُستی چه کنی از غم / دانی که بِه از مُستی صد راه یکی مَستی (لبیبی: شاعران بی‌دیوان: ۴۹۰)،


زنگی

سیاه‌پوست: چو شب گشت چون روی زنگی سیاه / نه خورشید پیدا نه تابنده‌ماه (فردوسی۴: ۳۰۲۹)،

فرهنگ معین

مستی

(مُ) (حامص.) گله کردن، شکایت کردن.

معادل ابجد

زنگی و مستی

603

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری